محل تبلیغات شما



فکر هایم را کرده ام. سوراخ خرگوش هم پیدا شده. فقط باید جرئت کنم و سُر بخورم به سرزمین عجایبی که چند سال بود فراموشش کرده بودم. علت اینکه فرصت را غنمیت نمیشمارم و نمیسُرم این است که نمیدانم دنبال چه چیزی باید بگردم. انگار قرار است به جایی ناشناخته سفر کنی و چیزی را پیدا کنی که نمیدانی چیست. اما اگر جرئت کنم، مطمئنم که چیزی منتظرم است. چیزی که اطلاعی از خوب یا بد بودنش ندارم. مثل جعبه ای کادوپیچ شده و بی نام و نشان که جلوی در پیدایش میکنی. 


از آن آدم هایی هستم که اگر از آینده خبر داشتند هم چندان هیجان زده نبودند. آینده هم یک چیزیست مثل باقی چیز ها. مثل میز. جهانبینی من همینقدر خفت بار شده. جهان ما مثل آدامس قلقلی کبود رنگیست در محفظه ی دستگاه آدامس فروشی در بین چند صد آدامس قلقلی و رنگی دیگر.

خب حالا آینده ی این آدامس قلقلی چقدر مهم است در آن دستگاه؟ به اندازه ی میز در یک جایی. یعنی وقتی نمونه ی مدل سازی ما دارای شرایط مرزی بی نهایت باشد، تغییرات معمولی در سیستم میتوانند به صفر ساده شوند.


از خواب بلند شدم. ناهمواری هایی زیرم را پر کرده بود طوری که تقریبا تمام سطح تماس بدنم با زمین درد میکرد. نور آنقدر زیاد بود که مثل همیشه تا چند دقیقه هیچ چیز نمیدیدم اما میشد حس کرد که هوا بوی ترشیدگی و الکل میداد. سرم درد میکرد. سعی کردم به یاد بیاورم که کجا هستم و این وضعیت غیر عادی چیست. هر چه فشار آوردم هیچ چیزی به خاطرم نیامد. منطقی ترین راه این بود که منتظر بمانم تا چشم هایم به نور عادت کنند. اینطوری راحت تر  بود. بعد چیزی حدود پنج دقیقه، تصویر ها واضح تر شدند و دیدم داخل چادرم. نگاهم به سمت سقف توری مانند چادر بود که قاعدتا باید با نوعی کاور پلاستیکی پوشانده میشد. این که میگویم قاعدتا چون از سرما همه جای بدنم خشک شده بود. اولین تلاشم برای جنباندن دستم منتهی شد به بلند شدن صدای چیزی پلاستیکی که دورم پیچیده بودم. منطقی نبود. هر چه که بود کیسه خوابم نبود. وقتی نگاهش کردم باز غیر منطقی تر شد. کاور چادرم بود که مثل پتو دور خودم پیچیده بودم برای مقابله با سرما. قاعدتا خودم باید داخل کیسه خواب میبودم و کاور چادر هم روی آن اما حالا خبری از کیسه خواب نبود و کاور هم جای پتو دورم پیچیده شده بود. هر چه که سطح هوشیاریم بالاتر می آمد، بوی ترشیدگی مخلوط با الکل زننده تر میشد. از همه ی اطرافم می آمد. یحتمل محتویات معده ام بوده که با الکل بالا آوردمشان. 
برای تایید فرضیه ام سرم را بلند کردم و دیدم که فرضیه درستی انتخاب کردم. کل چادر و لباس هایم و اطرافم و حتا صورت و موهایم پر شده بود از مایعی به همراه تکه های غذا که محتویات معده ام بوده تا شب قبل. حالا معلوم شده بود که چرا یادم نمی آمد.اطراف را نگاه کردم. فقط یک جمله در سرم تکرار میشد. با خودم میگفتم چه بلایی به سرم اومده ؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه ی ما مرکز تخصصی سنجش شنوایی و سمعک مهر قزوین