فکر هایم را کرده ام. سوراخ خرگوش هم پیدا شده. فقط باید جرئت کنم و سُر بخورم به سرزمین عجایبی که چند سال بود فراموشش کرده بودم. علت اینکه فرصت را غنمیت نمیشمارم و نمیسُرم این است که نمیدانم دنبال چه چیزی باید بگردم. انگار قرار است به جایی ناشناخته سفر کنی و چیزی را پیدا کنی که نمیدانی چیست. اما اگر جرئت کنم، مطمئنم که چیزی منتظرم است. چیزی که اطلاعی از خوب یا بد بودنش ندارم. مثل جعبه ای کادوپیچ شده و بی نام و نشان که جلوی در پیدایش میکنی.
از آن آدم هایی هستم که اگر از آینده خبر داشتند هم چندان هیجان زده نبودند. آینده هم یک چیزیست مثل باقی چیز ها. مثل میز. جهانبینی من همینقدر خفت بار شده. جهان ما مثل آدامس قلقلی کبود رنگیست در محفظه ی دستگاه آدامس فروشی در بین چند صد آدامس قلقلی و رنگی دیگر.
خب حالا آینده ی این آدامس قلقلی چقدر مهم است در آن دستگاه؟ به اندازه ی میز در یک جایی. یعنی وقتی نمونه ی مدل سازی ما دارای شرایط مرزی بی نهایت باشد، تغییرات معمولی در سیستم میتوانند به صفر ساده شوند.
درباره این سایت